ابولؤلؤ
ابولؤلؤ. فیروز. غلام مغیرة بن شعبة. طبری گوید: او حبشی بود و ترسا و درودگری کردی و هر روز مغیره را دو درم دادی . روزی این فیروز سوی عمر آمد و او با مردی نشسته بود گفت یا عمر مغیره بر من غلّه نهاده است و گران است و نتوانم دادن بفرمای تا کم کند. گفت چند است گفت روزی دو درم گفت چه کار دانی گفت درود گری دانم و نقاشم و کنده وآهنگری نیز توانم پس عمر گفت چندین کار که تو دانی ، دو درم روزی، نه بسیار بود. چنین شنیدم که تو گوئی من آسیا کنم بر باد که گندم آس کند. گفت آری . عمر گفت مرا چنین آسیا باید که سازی . فیروز گفت اگر زنده باشم سازم تو را یک آسیا که همۀ اهل مشرق و مغرب حدیث آن کنند و خود برفت و عمر گفت این غلام مرا بکشتن بیم کرد ... به ماه ذی الحجة بود بامداد، سفیده دم ، عمر به نماز بامداد بیرون شد بمزگت و همۀ یاران پیغمبر صف برکشیده بودند و این فیروز پیش صف اندر نشسته کاردی حبشی داشت دسته به میان اندر چنان که تیغ هر دو روی بُوَد و راست و چپ بزند و اهل حَبشه چنان دارند. چون عمر پیش صف اندر آمد فیروز او را شش ضرب بزد از راست و چپ بر بازو و شکم و یک زخم از آن بزد بزه یر ناف . از آن یک زخم شهید شد. و فیروز از میان مردم بیرون جست ... چون دیگر روز بود عثمان بمزگت آمد و مردمان گرد آمدند و نخستین کاری که کرد عبیدالله بن عمر را بخواند و از همۀ پسران عمر عبیدالله مهتر بود و آن هرمزان که از اهواز آورده بودند پیش پدرش و مسلمان شده بود همه با ترسایان نشستی و جهودان و هنوز دلش پاک نبود و این فیروز که عمر را شهید کرد ترسا بود و او هم با هرمزان همدست بود و غلامی بود از آن سعد بن ابی وقاص ، حنیفه نام و هرسه به یک جای نشستندی و ابوبکر را پسری بود نامش عبدالرحمن با عبدالله بن عمر دوست بود و این کارد که عمر را بدان زدند سلاح حبشه بود و به سه روز پیش از آنکه عمر را بکشتند عبیدالله با عبدالرحمن نشسته بود عبدالرحمن گفت من امروز سلاحی دیدم برمیان ابولؤلؤ بسته عبیدالله گفت به در هرمزان گذشتم او نشسته بود و فیروز ترسا غلام مغیرة بن شعبه و این ترسا غلام سعد بن ابی وقاص بود و هرسه حدیث همی کردند و چون من بگذشتم بر خاستند و آن کارد از کنار فیروز بیفتاد عبیدالله گفت آن سلاح حبشه دارند پس آن روز که فیروز عمر را آن زخم زد و از مزگت بیرون جست و بگریخت مردی از بنی تمیم او را بگرفت و بکشت و آن کارد بیاورد عبیدالله آن کارد بگرفت و گفت که من دانم که فیروز این نه به تدبیر خویش کرد والله که اگر امیرالمؤمنین بدین زخم وفات کند من خلقی را بکشم که ایشان اندرین هم داستان بوده اند پس آن روز که عمر وفات یافت عبیدالله از سر گور بازگشت به در هرمزان شد و او را بکشت و به در سعد شد و حنیفه را بکشت سعد از سرای بیرون آمد و گفت غلام مرا چرا کشتی عبیدالله گفت بوی خون امیرالمؤمنین عمر از تو می آید تو نیز به کشتن نزدیکی عبیدالله موی داشت تا به کتف پس چون سعد را به کشتن بیم کرد سعد بن ابی وقاص فراز شد و مویش بگرفت و بر زمین زد و شمشیر از دست وی بستد و چاکران را فرمود تا او را به خانه کردند تا خلیفه پدید آید که قصاص کند پس چون عثمان بنشست نخستین کاری که کرد آن بود که عبیدالله عمر را بیرون آورد از خانه و یاران پیغمبر علیه السلام نشسته بودند گفت چه بینید و او را چه باید کردن علی گفت او را بباید کشتن به خون هرمزان که هرمزان را بی گناه بکشت و این هرمزان مولای عباس بن عبدالمطلب بود زیرا که آن روز که وی مسلمان شد گفت کسی خواهم که از اهل بیت پیغمبرصلی الله علیه و سلم باشد تا بر دست وی مسلمان شوم و او را به عباس راه نمودند و بر دست عباس مسلمان شد و قرآن و احکام شریعت آموخته بود و همۀ بنی هاشم را در خون او سخن بود پس چون علی عثمان را گفت عبیدالله را بباید کشتن عمرو بن عاص گفت این مرد را پدر کشتند و تو اورا بکشی دشمنان گویند خدای تعالی کشتن اندر میان یاران پیغمبر صلی الله علیه و سلم افکند و خدای تو را از این خصومت دور کرده است که این نه اندر سلطانی تو بود عثمان گفت راست گفتی من این را عفو کردم و دیت هرمزان از خواستۀ خویش بدهم و عبیدالله را دست بازداشت . و بعضی ابولؤلؤ فیروز را ایرانی و از مردم نهاوند گفته اند و آنگاه که عمر را بکشت مردمان در عقب وی شدند تا او را دستگیر کنند و او چون گرفتاری خویش بدانست خود را با همان خنجر که عمر را کشته بود بکشت و این به سال بیست و سوم از هجرت در ماه ذی الحجة بود. و غلات شیعه به او لقب شجاع الدین داده اند و هم گویند که وی از مدینه بگریخت و به سوی عراق شتافت و در شهر کاشان درگذشت .
***
لغت نامۀ مرحوم دهخدا
آمار وب سایت:
بازدید امروز : 532 بازدید دیروز : 53 بازدید هفته : 5866 بازدید ماه : 532 بازدید کل : 166055 تعداد مطالب : 2000 تعداد نظرات : 1 تعداد آنلاین : 1